عاشقانه های قرمز بعد از حدود یک ماه، پرچم های سفیدمون رو بردیم بالا. البته خب جنگی در کار نبود ولی صلح و سازشی هم نبوده ظاهرا D: صبح داشتم به 20 بهمن 95 فکر میکردم و میگفتم آخی یادش بخیر چه روز خوبی بود. حالا باید 20 بهمن 99 رو هم به خاطراتم بسپارم و چند سال دیگه بگم آخی یادش بخیر چه روز خوبی بود. البته هنوز موارد ناراحتیم رو فراموش نکردم و الان هم احتمال داره باز دوباره همین موارد تکرار بشه ولی خب در هر صورت به نظرم این موارد حل شدنش نیاز به ملاقات
روزانه نویس تقریبا یک ماهی میشه که زندگیم از روال عادیش خارج شده. نمیدونم شایدم الان دارم مثل تمام آدم های عادی زندگی میکنم و قبلش عادی نبودم. سعی کردم خیلی کم فکر کنم و کلا هرکاری در لحظه حال میکنم رو انجام بدم و البته خوب یا بد نتایجش رو هم تو همین مدت کوتاه دیدم. دیگه کم کم باید جمع و جور کنم خودم رو و حساب شده تر برم جلو. علاوه بر این موضوعات، چند وقتی هست از نظر انرژی بدنی هم واقعا وضعیت خرابی دارم و باید برم آزمایش بدم ببینم چی میگذره درونم
عاشقانه های قرمز همه چیز خوب بود تا اینکه یه چیزی درمورد قندالو شنیدم که تمام معادلات ذهنیم درموردش رو ریخت بهم. اعتماد چند سالم بهش یهو دود شد رفت هوا که یعنی واقعا همین بود؟ اینهمه حرف و حرف و حرف تهش اینقدر ساده ست همه چیز واسش؟ تو یه لحظه بریدم ازش. خیلی بهم برخورد. خیلی اذیت شدم. من از بقیه انتظاری نداشتم و ندارم ولی حساب قندالو از همه ی دنیا جدا بود. یهو احساس کردم آدمی که مورد اعتمادترینم بوده گند زده به همه ی اعتمادم.
برش های خاکستری چند روز پیش یکی از دوستام بهم گفت وقتی اعصابش داغونه میره سراغ درس خوندن. خندیدم و بهش گفتم چقدر تو عجیبی که وقتی حالت اوکی نیست میری درس میخونی. به فاصله ی چند روز حالا خودمو می بینم که وسط یه حس و حال آشفته، کتاب جراحی ن رو باز کردم و دارم خلاصه نویسی میکنم. یه وقتایی حالمون دست خودمون نیست. یه حسی به آدم دست میده که مجموعه ای از آشفتگی، دلتنگی، دلگیری و ناراحتیه.
دنیای خواب عاشقانه های قرمز برای دومین شب متوالی خوابش رو دیدم. تو خواب بهم خبری رو داد که اگر تو واقعیت بهم میداد ته دلم خیلی ذوق میکردم. ولی خب در مورد بعضی آدم ها، بعضی اتفاقات فقط تو خواب ممکنه و در واقعیت صرفا یه امیدواری بیهوده و محاله.
درباره این سایت